بـــــــی وفـــــا

مــن به انــدازه چشمان تو غمــگـین مانـــدم و به انـدازه هر بــرق نگاهــت نگــران /تـــو به انـدازه تنــهایـی مــن شــــاد بمــان

بازم

 

بازم دریا فریبم داد ، منو ساحل هوایی کرد
تمام خاطراتت رو برای من تدایی کرد
بازم پیغام بی پاسخ که دلتنگم که فرصت هست
نشد که بی تفاوت شم ، هنوزم این دلم سادست
تو دریا سنگ میندازم به یاد تو که از سنگی
چی از دنیات کم میشد اگه میگفتی دل تنگی ؟
تمام زندگیم با این یه جمله زیرو رو میشد
تو تنها دل خوشیم بودی چرا رفتی بگو چی شد ؟

 

 

[ پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,

] [ 13:46 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

از آدم ها دلگیرم....

از آدم ها دلگیرم


که خوب های خودشان را از بد ِ تو / مو شکافی میکنند


و بد هایشان را در جیب های لباس هایی


که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند / پنهان میکنند


از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری


و درد هایت را که میشنوند


خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو / کشیش تر ببینند



از آدم ها دلگیرم


وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است


همین که گیرت بیاورند


تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند


به کسی غیر از خود / برتری هایشان را آویزان کنند


تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند


و هر بار که ایمانشان را از دست دهند / آنقدر امین حسابت میکنند


که تو را گواه میگیرند


ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :


این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام


از آدم ها عجیب دلگیرم


از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند


و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی


و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند


خنده ات بگیرد که چقدر شبیه‌شان نیستی


دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...


تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیه‌شان نیست


از آدم ها دلگیرم


که گرم میبوسند و دعوت میکنند


سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند


دلت ....


دلت که از تمام دنیا گرفته باشد / تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری


دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان


را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند

[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,

] [ 18:8 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

نهایت شــــــب

 

 

*من از نهایت شب حرف می زنم*

 

*من از نهایت تاریکی*

 

*و از نهایت*

 

*شب*

 

*حرف می زنم*

 

*اگر به خانه ی من آمدی*

 

*برای من*

 

*ای مهربان* !

 

*چراغ بیاور*

 

*و یک دریچه که از آن*

 

*به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم* ....

 

[ یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,

] [ 18:0 ] [ مهدیــــس ]

[ ]

خداحافظِ تـــــو

 
خــــداحـــافـــظ...


 

آخرین کلامی که از تـــو شنیدم


 

و باز قصه‌ی تـــلخ جاده و آن راه بلند...


 

که تــــو را از خلوت من می ربود

 

آسمـــان می گریست


 

شیـــشه ها می گریستند

 

 

و من مبهوت رفتنت


 

در پس شـــیشه های مه آلود


 

بغــــض دردناکم را بلعیدم


 

دیـــوانه وار خندیدم
 

 

و تــــــــو را بـــدرقه کردم...

 

 

[ شنبه 11 آذر 1391برچسب:,

] [ 23:48 ] [ مهدیــــس ]

[ ]